ما همگان را آموخت؛ الفبای آزادگی را در تخته سیاه و گچ

  • 09 شهریور 1398 - 14:36
ما همگان را آموخت؛ الفبای آزادگی را در تخته سیاه و گچ

فرح نیازکار
صاحب‌امتیاز و مدیرمسئول بهین نامه


[محمد بهمن بیگی] ایل‌زاده بود و نژاده! با جانی آزاده و اندیشه‌ای رها!

از افق ییلاق تا شرق قشلاق، در هر کوره‌راهِ کوچ؛ آب و خاک و هوا، تبارشناختیِ زیستش را معنا می‌بخشید.

با گوشت و پوست و استخوان، اسطورۀ ایل را، برخاسته از تاریخی کهن، به قدمت هُشیواری مکتوب زمان؛ دریافته بود؛ سیاه‌چادر را، آواز لالاییِ رفته در دور کوه‌های بلند و چکادهای پر برف را، نجابت اسبان هِی شده در قلب صخره‌ها و فراخی دشت‌ها را می‌شناخت؛ افسانۀ رنج ایل را؛ در نگاه کودکانی با فردایی نامعلوم، در رویای آل‌زدۀ زنان ایل؛ سفره‌های خالی و آوازهایِ یله شده در نور ماه و در نفس‌های به شماره افتادۀ ایلیاتی‌ها می‌دانست.

بافۀ رنج را در تکاپوی نگاهشان می‌شناخت و در پیِ کارزاری سترگ؛ حماسه‌ای را می‌جست که مرهمی باشد بر زخم‌های تنهایی، دلتنگی و غربت ایلیاتی‌هایی که می‌دانست دیری است اشتیاق‌های پر تب و تاب، در گوشۀ سینه‌هایشان رنگ باخته است؛ آنگونه که در حسرتی مدام؛ در خلوتشان دریغ می‌خوردند که روزگار آن آدم‌ها، آن سواران اسطوره‌ای عشایر، آن مادیان خوش یال و دم، آن تفنگ‌ها… سپری شده و ناگزیر تن به فراموشی باید سپرد!

از سرخ‌فامیِ دشتانِ لاله‌خیز تا سینه‌کشِ دورجای‌هایِ کوه، از قُرق تا خروسخوان، در تکاپوی ریشه‌های خویش؛ هویتی مانا که از دهلیز دور زمان‌ها تا هم‌اینکِ اینک را به معنایی مانا بر فرق شکافتۀ تاریخ حک کند، در کنکاشی بی‌امان، راه می‌جست.

افت‌وخیز زمان، دشواری راه و تلخکامی نمورِ غربت نمی‌شناخت؛ آزاده‌وار ایستاده بود تا سکّاندار تقدیر قومی گردد که می‌دانست در فردای روز، نه چندان دیرگاهان، متبلور خواهند شد در روشنان امیدهای از یاد رفته؛ تا نسلی شوند و اصلی که خلق می‌کنند؛ می‌پرورند و سایه‌ می‌گسترند!
و چه طرفه‌اندیش مردا که او بود!

جانِ آگاهش دانسته بود که تحویل ظلم‌های رفتۀ اربابان جور؛ به کارزار سلاح نه؛ که به قیام تخته سیاه و گچ، به دانش و علم، بسته است؛ و بدین‌سان علمدار درسگاه‌هایی گردید که بروندادش، دانایان ارزنده‌ای است که امروز در گوشه و کنار این سرزمین، افتخار آفریده‌اند!

آموزه‌هایش را اما، با ساختاری که گهگاه پهلو به داستان می‌زند و گاه خاطره؛ بر دفتر اسپید همچو برف، به یادگار نهاد تا به زبانی که خاص اوست، روایتی باشد برای دیگر نسل‌هایی که حضور آفاقی‌اش را نیافته‌اند

در این داستانواره‌ها، ردپایِ روشنفکری چاره‌اندیش و دوراندیشی مصلحت‌گرا هویداست؛ آن‌چنان که گاه فراتر از یاغی‌گری‌های مرسوم؛ با ذوقی طنزآمیز پیکاری سترگ را به تصویر می‌کشد در ظرف معنایی داستان تا از سویی موسیقی کلامش بیانگر عظمت قومش باشد و از دیگر سوی، غربت آن!

و بدین ترتیب، به خلق روایاتی مستندگونه از زندگی عشایر می‌پردازد، روایاتی که ردّ پای خیال صرف در آنها نیست که بر پایه و مبنای واقعی و شبه تاریخی شکل گرفته‌ و چنین می‌شود که به درک بهتری از ایدئولوژی حاکم بر ساختار جامعۀ او دست می‌یابیم و از این منظر؛ یعنی درک تاریخ از طریق متن ادبی، داستان ـ خاطره؛ شکافِ فراگردهای تاریخی پُر می‌شود.

بار عاطفی خاص این داستانواره‌ها همگام با تصویرآفرینی نویسنده از جهان‌بینی‌اش پیرامون مسائل اجتماعی حاکم بر جوامع عشایری، منجر به پیدایش آثاری شده که اگرچه با هنجارهای قواعدنگار داستان سازگار نمی‌نماید، اما ژانری را پدید آورده خاص او، که دستی در فضای سنتی ایل و شرایط حاکم بر آن دارد، مبنی بر پایبندی ایلیات‌گونه بر معتقدات، باورها و ارزش‌های قومی که از دورگاهِ تاریخی بدان‌ها رسیده است و دستی در چاره اندیشی‌های مصلحت‌جویانه که می‌تواند تیررس افق زندگی چادرنشینان ایل را دیگرگون کند.

داستانواره‌های پر کشش او، ضمن توصیف طبیعت دل‌انگیز پیرامونی سرزمین عشایر قشقایی، آداب و رسوم، معتقدات، آمال‌ها و دغدغه‌های آنان را به ویژه‌ از جایگاه زنان به تصویر می‌کشد. گویی او راوی تاریخی است با پی‌رنگی از زبان ادبی در اتمسفری که بوی ایل و عشایر و سیاه چادر می‌دهد با سبکی واقع‌گرایانه به شیوه نمادپردازی در مصادیق و مفاهیمی که در امواج ذهن او در تلاطمند. مکانیسم‌های ذهنی‌اش در یک حرکت پرشتابِ آینده‌نگر، به تعادل و ثبات نظام زندگی عشایر می‌اندیشد؛ راهکاری را می‌جوید کارکردگرا؛

و شگفتا که این همه در ذهن خلق و نوع‌دوست او پدید می‌آید و نام نیکش را مانا می‌سازد!

پدیداری این دفتر از «بهین‌نامه» ادای دینی است به ساحت بلند او که ما همگان را آموخت؛ الفبای آزادگی را در تخته سیاه و گچ!


*محمد بهمن‌بیگی (تولد ۲۶ بهمن ۱۲۹۸- درگذشت ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹) نویسندهٔ ایرانی و بنیان‌گذار آموزش و پرورش عشایری در ایران بود.

دیدگاه