شیوا عطاران
عکاس خبری
حالا که دارم مینویسم انگار که قلبم به مرز متلاشی شدن رسیده، انتظارش را نداشتم، سه گزارش روی دستم است و دستم به فرستادن نمیرود…باید بنویسم از او [جمال زیانی، شیرازشناس فقید]… کلامش، چهرهاش، مهربانیاش در ذهنم حتی لحظهای خاموشی نمیگیرد…و هیچ کسی نیست تا غمم را فریاد بزنم برایش! پس باید بنویسم بلکه کمی آرام شوم….
لحظههای آن روز که روی صندلی سنگی پارک بعثت نشستی، به عصایت تکیه زدی و آرام روبرو را نگاه کردی تا برای کتاب عکست را بگیرم مثل یک فیلم چند دقیقهای، که مدام پلی بک میخورد، از برابر چشمانم میگذرد… بعد از عکس، نشستم کنارت و با همان لحن خوش آهنگ و مهربان برایم از تمام محلههای شیراز گفتی، برایم گفتی از قصههای به جامانده، از اسمها و چون و چراییشان …گفتی یادت باشد در تحقیقهای میدانی باید عاقل باشی، ببین قصهای که از زبان مردم میشنوی میتواند درست باشد یا نه، باید بسنجی…. گفتی کاش جوانها بیشتر با فرهنگشان انس داشتند…و در آخر برایم از آزادی سرو گفتی…
رفتنت را باور ندارم، غم بر تمام وجودم چیره شده، حالا وقتش نبود، ای گنج مهربان شیراز…ای کاش میشد مثل همان روز که بعد از رفتنت، شتابان باز گشتی و کتاب «دلنوشته هایی از فرهنگ، آداب، رسوم و باورهای مردم شیراز» را به منِ کمترین، هدیه کردی…بازهم باز میگشتی و شیراز را دوباره به بودنت میآراستی…
آه که چقدر این دنیا را نمیخواهم…چقدر این دنیا را نمیخواهم.