مولود.ع
انگار که بخواهم به خودم ثابت کنم زنانگی فقط شستنِ پاهایِ مرد محبوبم در تشتِ شیرِ پستوی خانه نیست! بعد همزمان حواسم به لاک ناخنهایم هم هست! میخواهم از دنیای زنانه عقب نمانده باشم! مدام با یک تضاد غیر قابلِ توصیف در درونم به جدال مشغولم..! مرد هستم، زن هستم وبالعکس!
این روزها انگار بعضی خانمها گیسوانشان را به باد دادهاند! سرِ خیابان انقلاب روسریها را بر سرِ نیزه زدهاند! در دلم مدام تحسینشان میکنم! نه به کاری که میکنند! به ذاتِ عملشان که پر از اراده و شهامت برای ابرازِ خواستههای شخصیشان هست، به آن خصیصه افتخار میکنم! بعد به خودم میگویم من هم که خیلی وقت هست گیسوانم را به باد دادهام! درست همان حوالیِ خیابان انقلاب بست نشستهام! یک سال و نیم میشود! یادم میآید دچارِ یک انقلاب درونی شده بودم! دچار شده بودم! و «دچار یعنی عاشق»!! و چقدر بعد از آن انقلاب زدگی در دریایی که پریهایش گیسو کمندند احساس تنهایی کرده بودم! اما کم کم تنهایی وسطِ قصههای پریان برایم لذت بخش شده بود!
راه میافتم توی کوچه پس کوچههای تنگ و باریک شیرازِ قدیم. وسطِ بهمن ماه مشامم پر از بوی نارنج میشود! از مردها و زنهای رهگذر سه بار جدی و محکم میپرسم آقا، خانم شما هم عطر بهارنارنج را حس میکنید یا این فقط من هستم که دیوانه شدهام… زل میزنند توی چشمهایم، میگویند: این فقط توئی که دیوانه شدهای خانوم!
برایم مهم نیست! هرگز برایم مهم نبوده است!
بوی نارنج را سر میکشم، دوباره یادم بهکودکیام میافتد. دوتا کتاب «قصهها ی پریان» داشتم! یکیش را مرجان برایم از نمایشگاه کتابی که وسط مدرسه دایر بود خرید! چقدر عکس پریهایِ قصههایش را دوست داشتم. موهای بلندِ بور با لباسهای بلند و دامنهای روبان دوزی شده و کلاهای پَردار فاخر اروپاییها وسط جنگل! چندتا قصه داشت که تصویرِ پریها لا به لای صفحات کتاب مرا با رویاپردازیهای کودکانه به زندگی در آن سوی مرزها میبرد! آن یکی کتابِ «قصهها ی پریان» را «امیر» برادر بزرگترم از شاهچراغ برایم آورده بود! نمیفهمیدم چرا پریهای شاهچراغ در آن کتاب روسریهای ایرانی به سر کردهاند! آن روزها عقلم قد نمیداد! ولی خوب خاطرم هست که پریان قصههایی که مرجان برایم خریده بود را بیشتر دوست داشتم! همهشان با گیسوان بلند و کلاههای پردار زیبا وسط قصهها ظاهر میشدند… حالا دیگر از هفتا پیچِ کوچههای شیراز قدیم گذشتهام.. تعدادی مرد و زن معتاد یکجا تجمع کردهاند! گویا تجمعِ قانونیست! چون هیچوقت ندیدهام کسی به تجمعاتشان اینجا هیچ اعتراضی بکند! همهشان روی زانوهایشان خمیده نشستهاند و نشئگی میکنند… بوی نارنج باز تمام ریههایم را پر میکند! نیلوفر یک هفته در مراکش زندگی کرده است.. هی پیام میفرستد و مرا با خودش به مراکشمی کشاند! میگوید مولود اینجا زنهای فاحشه تا دلت بخواهد برای یک ساندویچِ معمولی خودشان را به توریستها میمالند! فقر اینجا بیداد میکند! میگویم نیلوفر رنگِ دیوارهایشان چه رنگیست؟ نیلوفر یک طوری رنگ قرمز دیوارها که با درختان سبز هارمونی زیبایی دارند را توصیف میکند که اصلا یادم میرود زنهای فاحشه کنار درشکهها چطور پرسه میزنند! نیلوفر هم حالا تمام ریههایش پر از بوی بهار نارنج شده!
از شیرازِقدیم به مراکش!
از مراکش به گوشم!
من و نیلو سوار یک قطار شدیم و رفتیم و رفتیم تا آخرش به دریا رسیدیم! به قصههای پریان! به نیلوفر میگویم: نیلو «من رویایی دارم از جنسِ بیداری…» سرش را مثل تصاویرِ دخترهای شیرازیِ سقف نارنجستانِ قوام کج میکند و میگوید: «مولود رویات رو زندگی کن وگرنه…»