فیروز نادری، دانشمند شیرازی و از کارکنان پیشین ناسا (اداره کل ملی هوانوردی و فضا در آمریکا) در گفت وگویی از خودش سخن گفته. او به دلتنگی هایش هم اشاره کرده. فیروز نادری میگوید دلش برای فال گردو و گوجه سبز خیابان پهلوی شیراز (خیابان طالقانی کنونی) تنگ شده.
فیروز نادری تحصیلات دانشگاهیاش را در رشته مهندسی برق در ایالت آیووا آمریکا دنبال کرد و بعد از آن در دانشگاه یو اس سی لس آنجلس مدرک دکترای خودش را گرفت. او در اواخر دهه ۵۰ شمسی به مدت سه سال مدیر فنی یک پروژه در رادیو و تلویزیون ملی ایران بود اما بعد از انقلاب و پس از دیداری که با صادق قطب زاده، رئیس وقت رادیو و تلویزیون داشته و رفتاری که از او دیده، تصمیم گرفت از ایران خارج شود. آقای نادری بهار سال ۱۳۵۸ شمسی از ایران خارج شد و تا امروز همچنان در آمریکا زندگی میکند.
این مصاحبه را یکی از رسانههایی آمریکایی به صورت ویدئویی انجام داده و آبان پرس برای نخستین بار متن کامل آن را منتشر میکند.
- روز اولی را که به آمریکا رسیدید، در خاطرتان است؟
آره نمیتوانم آن را فراموش کنم. آن موقع پدرم خیلی سفر میکرد و فکر میکنم داشت به المپیک میرفت و از نیویورک میگذشت. به من گفت پول شهریه سال اول تو و خواهرت را که در نیویور ک است میگذارم، تو از لندن بیا نیویورک، خواهرت جلوی تو میآید و تو را به خانه میبرد و به تو پول میدهد تا روی پای خودت بایستی. آن موقع که من از لندن سوار هواپیما شدم پول انگلیسیام را تبدیل کردم و چیزی حدود ۲ دلار و ۷۵ سنت شد و با این پول رسیدم نیویورک. اما وقتی رسیدم خواهری نبود و من بودم و یک چمدان بزرگ. درست یادم نمیآید که چه کسی برای من هتل گرفت. هی شماره خواهرم را میگرفتم و میرفت روی جواب گیر و جواب نمیداد. یادم میآید هات داگ آن موقع ۱۰ سنت بود و شروع کردم به خرید کردن و پنج شش روز پول را کشاندم (داشتم). تا اینکه بالاخره تموم شد. تقریباً روز ششم بود که وقتی توی خیابانها راه میرفتم بوی کباب و هات داگ و… که باد میزدند به مشامم میخورد اما آن موقع دیگر پولی نداشتم. چند روز بعد متوجه شدم خواهر اشتباه فکر کرده بود و تصور میکرد من یک هفته بعد به آمریکا میآیم و رفته بودند شیکاگو و (وقتی برگشتند به خانهاش رفتم). به همین دلیل خاطره اولین باری که به آمریکا آمدم در ذهنم مانده.
- از حس آن ۱۸ سالی که در ایران زندگی کردهاید، صحبت کنید.
چون پدر و مادرم از هم جدا شده بودند، مادربزرگم ما را بزرگ کرد و با او زندگی میکردیم. در خانوادهای به دنیا آمدم که مادربزرگم مسلمان بود، نماز میخواند، روزه میگرفت، هر هفته آخوندی به خانه مادربزرگم میآمد در اتاقی روضه میخواند و مادربزرگم در اتاقی دیگر گریه میکرد. بنابراین من در خانواده مسلمان به دنیا آمدم.
- پدر شما چه نقشی در زندگی شما داشته.
خیلی کم… پدرم وضع مالیاش خیلی خوب بود و بسیار سفر میکرد و سرگرمیهای خودش را داشت، یعنی به آن صورتی که شما در خانوادهای بزرگ شدهاید و پدری بالای سرتان بوده این حالت برای من نبود. پدرم خیلی کم در شکل گرفتن من نقش داشت.
- پس از دبستان از شیراز به مدرسه دومبوسو که توسط کشیشان ایتالیایی اداره میشد، فرستاده شدید… در این خصوص صحبت کنید
وقتی به این مدرسه شبانه روزی رفتم با دین مسیحی آشناتر شدم، دوستان نزدیکی داشتم که یهودی بودند. بنابراین خیلی زود با اسلام، یهودیت و مسیحیت و زرتشتی و… آشنا شدم و خیلی زود هم فهمیدم هیچگونه فرقی بین ما نیست. ما احساس نمیکردیم که فرقی بین ما باشد… ما شش روز هفته را در مدرسه میخوردیم و میخوابیدیم و بیرون نمیتوانستیم برویم و بعدازظهر جمعه به سینما و … میرفتیم و برمی گشتیم دوباره. مدرسه شبانه روزی که توسط کشیشان اداره میشود خیلی محیط نسبتاً بستهای است. اگر میخواستیم شیطونی کنیم به آن صورت شانسش را نداشتیم. آن مدت زمانی که اغلب جوانان ایران تین ایجر و وارد اجتماع میشوند، مال من محیط خیلی بستهای بود و به آن صورت توی اجتماع نبودم؛ بنابراین آن حسی را که جونانان ایران در سن تین ایجری شان دارند من آن را خارج از ایران حس کردم. وقتی امتحان کلاس دوازدهم را دادم بلافاصله از ایران به لندن رفتم و سه ماه در یکی از شهرهای حومه لندن بودم و بعد هم آمدم آمریکا.
- وقتی آمدید، آمریکا را دوست داشتید؟
آره… مثل همه جوانان ایران ما آمریکا را از فیلمهای سینمایی میشناختیم، برای همین وارد جایی که خارج از ذهنم بود نشدم و خیلی زود به اینجا آموخته شدم.
- فکر میکنم دلیلش این بود که وقتی اینجا آمدید انگلیسی میتوانستید صحبت کنید.
انگلیسیام بد نبود، خیلی روان نبود اما میتوانستم راحت منظور خودم را بگویم. اگر شما در لس آنجلس باشید خیلی لازم نیست انگلیسی بلد باشید، مغازه ایرانی، سلمانی ایرانی و… وجود دارد ولی آن موقع که من در آیووا به مدرسه میرفتم شاید شش نفر دیگر فارسی زبان بودند که پنج شش ماه یک بار همدیگر را میدیدیم. بنابراین خیلی زود مجبور شدم خودم را به زندگی آمریکایی عادت بدهم.
- شما بعد از اتمام تحصیلات به مدت سه سال به ایران برگشتید و مدیر فنی یکی از پروژههای سازمان رادیو و تلویزیون ایران بودید…
انقلاب شد و روسای من همه از ایران رفتند. آقایی بود به اسم آقای قطب زاده که مسئول رادیو و تلویزیون ایران شد. حدود دو ماه از انقلاب گذشت و رسیدند به این پروژه و گفتند چه کسی بیاید، گفتند کسی نمانده و ایشان مدیر فنی است. گفتند که مدیر فنی بایید. من به دفتر آقای قطب زاده رفتم. گفت درباره پروژه بگویید. از پروژه و کارهای فنی و کاربرد آن حدود ۲۰ دقیقه صحبت کردم و دیدم هی پیپ میکشید و سوالی از من نمیکرد، فکر کردم که بهتر است مکث کنم تا ببینم اصلاً میفهمد من چه می گویم یا نه. گفتم تا اینجایش شما سوالی دارید، برگشت گفت بله، چقدر دزدیدهاید؟ من جا خوردم، داشتم بحث فنی میکردم. فهمید و گفت معذرت میخواهم منظورم این بود که چقدر دزده ایدهاند؟ گفتم شما سرِ کار هستیدی شما بروید بپرسید. من آمدم بیرون و گفتم دیگر اینجا جای ما نیست. خیلی از استادان دانشگاهها و … سال ۱۹۷۹ میلادی از ایران خارج شدند و من هم سه چهار ماه پس از انقلاب از ایران خارج شدم و یک ماه بعدش هم در ناسای آمریکا شروع به کار کردم.
- شما خیلی سریع به عنوان یک مهندس در ناسا شروع به کار کردید و با سرعت خیلی بالایی پیشرفت داشتید. به عنوان یک مدیر چه ویژگیای داشتید که این پروژهها پیشرفت کردند؟
شما در بخشی در یک موسسه کار میکنید و بعد از مدتی میبینید آن بخش را خوب میشناسید اما ۱۰ بخش دیگر هم وجود دارد اگر بخواهید بالا بروید باید بخشهای دیگر هم یاد بگیرید. من خیلی زود یاد گرفتم که هر ۵ سال یک بار رشتهام را عوض کنم و از یک بخشی به بخش دیگری بروم. البته مشکل بود چون آن بخشی که میرفتم کمتر از بقیه میدانستم و مجبور میشدم خیلی زود یاد بگیرم ولی این کار را کردم. من یاد گرفتن را دوست دارم. موقعیت بعدی که پیش میآمد میدیدم من این را بلدم، این را بلدم، این را هم بلدم و شانس من برای بالا رفتن زیاد میشد. مدیریت به غیر از قسمت معلوماتیاش، یک مقدارش مربوط میشود به رفتار شما با مردم که چه کسانی را استخدام میکنید، با آنها چگونه رفتار میکنید و با آنها چه جوری حرف میزنید؛ برای اینکه به غیر از من که مدیر پروژه بودم ۲۰ مدیر پروژه دیگر هم بودند که آنها هم می خواستتند بهترین افراد را کنار خودشان ببرند و همیشه توی یک موسسه برای بهترین افراد جنگ است. یعنی باید کاری میکردی که آنها بخواهند بیاییند برای تو کار کنند. خوش شانسی من این بود که میتوانستم بهترینها را جذب کنم. اینها هر کدامشان نخبه هستند. بنابراین خیلی زود بین افرادی که در رشته خودشان غولی هستند جنگ شروع میشود و بعد مهم است که چگونه با اینها کار کنی که به جای اینکه اینها با هم دعوا کنند سر شخصیت و سر اینکه چه کسی بهترین است، با هم همکاری کنند. تیم ساختن یکی از چیزهای بزرگ در موفقیت پروژههاست که ما خوشبختانه این را خوب انجام دادیم و تیمهایی که من میگرفتم شاید بهترین بودند.
- پروژه اکتشاف مریخ در سال ۲۰۰۰ به شما سپرده شد پروژهای پرهزینه و سرتاسر ریسک که شکستهای پی در پی ناسا بار قبول مسئولیت را سنگینتر میکرد. ناسا مشکلات زیادی برای پروژه مریخ داشت، بعد از تمام شکستهایی که این پروژه خورد، شما را به عنوان مدیر این پروژه انتخاب کردند. دلیل موفقیت شما در این پروژه چه بود؟
یک مقدار نظمی که در کار به این پیچیدگی لازم است اینها را یادمان رفته بود یا خوب به آنها توجه نمیکردیم. اولین کار این بود که بر گردیم به سر کارهایی که اصولی باید انجام شود و بعد هم یک مقدار همان تیم ساختن. کارهای ما یک مقدار همبستگی تیمی و یک مقدار تکنیکال بود، این دو باید با هم پیوند بخورند چون هر دو مهم است. آدمهای خیلی خوب تکنیکال که میآورید اگر همبستگی تیم درست نباشد، میتواند میتواند خیلی راحت همه چیز به هم بخورد. بنابراین به عنوان یک مدیر خوب باید مواظب باشید که کارهای اصولی تکنیکال روی اساسی که قبلاً نتیجه داده پیش برود و در ضمن آن همبستگی تیمی را هم ایجاد کنیم.
- در ژاویه ۲۰۰۴ پس از ۳ سال آزمایشهای طولانی، شما وتیم تان آماده ارسال دو سفینه به مریخ شدید. ماموریتی که چشم تمام خبرگزاری جهان را به خود دوخته بود. چه حسی داشتید وقتی سفینه صحیح و سالم روی مریخ نشست؟
مدتها بود که سفینهای در مریخ ننشسته بود. توجه تمام مطبوعات روی ما بود. آن موقعی که سفینه روی مریخ می نشست به خاطر فاصلهای که مریخ با زمین دارد تقریباً ۱۰ دقیقه طول میکشید تا جواب بیاید، آن ۱۰ دقیقه ما میدانستیم خوب یا بد سفینه نشسته، یا خُرد شده یا صاف نشسته ولی هنوز نمیدانستیم جواب چه بوده. آن ۱۰ دقیقه خیلی مشکل بود. بالاخر جواب آمد و سیگنال رسید که سفینه راحت نشسته است. آن اتاقی که ما بودیم با آمدن این خبر منفجر شد. همه ما که سه چهار سال همه احساساتمان را گذاشته بودیم توی یک جعبه و درش را بسته بودیم و نمیتوانستیم به آن فکر کنیم، آن موقع مثل این بود که در این جعبه را باز کردند و همه این احساسات زد بیرون. یادم میآید من خودم شروع کردم به گریه کردن.
- آمریکا به شما بسیار کمک کرده، حس شما به این کشور چیست؟
ما که به خودمان ایرانی آمریکایی می گوییم حسی داریم که نه آمریکاییها درست میدانند یعنی چه و نه ایرانیهایی که این را تجربه نکردهاند. به خاطری که واقعاً احساس بدهکاری میکنید به دو کشور. برخی دوستان هستند که می گویند تو برای کشور خودت چه کار کردهای، چرا در آمریکا داری کار میکنی. حقیقتش این است که من دو تا کشور دارم، من ۷۰ درصد عمرم را در آمریکا زندگی کردهام و خودم را به این کشور بدهکار می دانم، همانظور که در ایران به دنیا آمدهام و به خاطر آن نهال اولیه، آن درختی که جوانه زده خودم را به ایران بدهکار می دانم. برای خیلیها مشکل است وقتی می گویند کشورت کجاست و می گویم دو کشوری هستم، فکر میکنند یا داری به این خیابانت میکنی یه به آن یکی. خیلی دلم میخواست الان هم به ایران بروم به خصوص بعد از اینکه بازنشسته شدهام بیشتر به ایران بروم و برگردم و کارهایی در ایران انجام دهم.
- برای چه چیز خاص ایران دلتان تنگ شده؟
دلم میخواهد آن خاطرههایی که از ایران دارم و جاهایی را که بودهام بروم ببینم، هر چند حالا احتمالاً عوض شدهاند. مثلاً خانهای که در شیراز به دنیا آمدهام و بزرگ شدهام، مدرسهای که در تهران میرفتم. چیزهای پیش پا افتاده. دلم میخواهد بروم نانوایی نان سنگگ بخرم، دلم می خواد در خیابان پهلوی شیراز (خیابان طالقانی کنونی) که حالا حتماً اسمش عوض شده، فال گردو و گوجه سبز بخرم و بخورم، یا عید نوروز و سیزده بدر ایران باشم، یا دلم میخواهد با جوانان هفده هجده ساله یا دانشگاهی بنشینم و صحبت کنم از اینکه هر کاری که بخواهید میشود انجام داد و ناامید نشوند، می دانم وضع یک مقدار مشکل است یک مقدار نه، زیاد مشکل است ولی دست نکشید از آرزوهایتان به حقیقت خواهد پیوست.
سلام ، هر ایرانی گشور و مردمانش را دوست دارد و نگران دشمنانی است که ممکن برای او پیش بیاید
سلام ، هر ایرانی گشور و مردمانش را دوست دارد و نگران دشمنانی است که ممکن برای او پیش بیاید