آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

  • 08 مرداد 1399 - 10:33
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

محمدرضا نسب عبداللهی


نسلِ «نام‌آوران فرهنگی ایران» یک به یک چشم بر این جهان فرو می‌بندند و ما می‌‌مانیم و حسرتِ زندگیِ بدونِ آن‌ها.

دیروز بدرالزمان قریب، زبان‌شناس برجسته از میان ما رفت؛ دو روز پیش‌ از آن هم مسعود گلزاری، باستان‌شناس رخ در نقاب خاک کشیده بود. سال‌های پیش هم «باستانی پاریزی، ایرج افشار و…» ما را در این «دشتِ خشکِ تشنه» تنها. گذاشته و رفته بودند.

از یک جایی به بعد «نسلِ نام‌آورانِ دودِ چراغ‌خورده» ادامه نیافت و از دانشگاه‌های سرزمین‌مان ایران، دیگر چنین نسلی سر برنیاوَرد و هر چه هست «کارخانه‌ی مدرک و رزومه» است تا «عِلم». چه خُسران بزرگی‌ست زندگی در زمانه‌ای که ایرج افشار ندارد، باستانی پاریزی ندارد، بدرالزمان ندارد و…

اینجا دیر زمانی‌ست که «امیدِ روشنایی» در «تیرگی‌ها» به خاموشی گراییده و ما به «نسلی بی‌حاصل» و «بی های و هوی و نعره‌ی مَستان» تبدیل شده‌ایم؛ که این‌ همه از سایه‌ی «دیو و دد»یست برافتاده بر «سِتیغِ کوه»؛ که خورشید سر بر نیارَد؛ که خُسران بر این سرزمین، خود را گُستَرانَد.

آن هنگام که «سست‌‌عناصر» جایِ «آفتابِ عِلم» برنشسته‌اند و جان‌ها از این «مُفلسی» ملول گشته؛ باید از زبان مولانا نعره بر آورد: والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود، آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست.

دیدگاه